دعوت
با نام و یاد خدا
سلام به دوستان
اینم داستانک به قلم خودم????
پیرزن چندماه بود که دیگه توی این کشور ،توی این شهر ،غریب وتنها شده بود گهگاه با عکس پسر شهیدش صحبت می کرد و از دلتنگی هاش می گفت،برای اینکه این تنهایی بیش از این آزارش نده ،خودش را با بافتن شال و کلاه برای رزمندگانی که توی جبهه ها بودند، مشغول کرده بود .
یک روز که غرق در افکارش شده بود و به یاد پسرش آرتور افتاده بود که با وجودش خانه پر از شور و نشاط می شد ولی حالا خانه ای سوت و کور که تیک تاک ساعت تمام سر و صدایی بود که در خانه اش طنین انداز می شد و گاهی وقتها موجب آزار و اذیتش می شد و تنهایی اش را فریادمی کرد(یا بیشتر به رخش می کشید) ناگهان با صدای زنگ در خانه، به خودش آمد ماهها بود کسی درخانه او را نزده بود عصا زنان به سمت در رفت،در خانه را که باز کرد ،چشمش به جوانی افتاد نحیف و لاغر هم سن و سال آرتور که تازه ریش هایش در آمده بود با تعدادی نان تازه دردستش، بعد از سلام و احوالپرسی جوان خودش را معرفی کرد و گفت رضا هستم از امروز در خدمت شما هستم برای خرید نان و ما یحتاج تون و بعد نانها را تحویل داد و رفت .
پیرزن خشکش زده بود با بهت و حیرت در خانه را بست با خودش فکر کرد آخه من توی ایران نه فامیلی نه آشنایی،هیچ کس را ندارم، ساعتها فکرش مشغول شده بود که رضا کیه؟؟تا اینکه به این نتیجه رسید که رضا دوست آرتوره و دیگه خیالش راحت شد.
و رضا ماهها برای پیرزن خریدیهایش را بدون دریافت هیچ پولی انجام می داد تا اینکه یه روز پیرزن تصمیم گرفت وقتی رضا آمد از او بپرسه که آیا دوست آرتور پسرش هست یا نه؟؟
ولی از رضا خبری نشد که نشد ،پیرزن پیش خودش فکر می کرد که رضا دیگه خسته شده،پیرزن رفت در یخچال سفید قدیمیش را باز کرد باید خرید می کرد سبد حصیری و کیف پولش را برداشت و آرام آرام به سمت نانوایی حرکت کرد،توی مسیر چشمش به یک تفت قرمز افتاد که عکسی داخل آن بود رفت نانش را خرید و در مسیر بازگشت نگاهی به عکس کرد چقدر آشنا بود دلش برای پدر و مادر جوانی که مثل آرتور شهید شده بود سوخت که باید سالها جای خالی فرزند دلبندشان را ببینند،یک دفعه صاحب عکس را شناخت……آره خودش بود رضا دوست آرتور .
سریع برگشت دم همان تفت قرمز رنگ اعلامیه رضا بود درست شناخته بود از اطرافیان درباره اش پرس و جو کرد و متوجه شد تازه دو سه ماهی بوده که به جبهه رفته و شهید شده حالا دیگر مطمئن شده بود که دوست آرتور نبوده است عصر نزدیک نماز مغرب عصازنان به سمت مسجد رفت و از خادم مسجد سراغ حاج آقا رسولی امام جماعت مسجد را گرفت بعد از سلام و احوالپرسی علت کار رضا را از ایشان پرسید ،ایشان گفت :آخه پیامبر ما مسلمونا با یهودی و مسیحی که اون و آزار و اذیت می کردن مهربون بودن .رضا هم به تأسی از پیامبرش هوای شما رو داشته شما هم که مادر شهیدین و قابل احترام .
اشک توی چشمان پیرزن حلقه زد ،دلش می خواست حضرت محمد پیامبر او هم باشد از حاج آقا رسولی پرسید باید چه کار کنم که پیامبر شما و رضا پیامبر من هم باشد؟؟
حاج آقا رسولی لبخند رضایتی زد و گفت :خیلی راحت .شهادتین و بگین حله .پیرزن با تعجب پرسید حالا شهادتین چی هست؟؟
حاج آقا رسولی گفت:همین که من میگم و بگین بهش میگن شهادتین .اشهدان محمدا رسول الله .
پیرزن در حالی که داشت از مسجد خارج می شد چشمش به عکس رضا افتاد انگار داشت به پیرزن لبخند می زد و از مسلمان شدنش خوشحال بود .