امتحان
عرض سلام و ارادت خدمت همراهان همیشگی
حکایت بعضی از ماها در برخورد با امتحانات.بر اساس داستان واقعی
همه ما با وجود اینکه بارها و بارها امتحان دادیم ولی هنوزم که هنوزه برای امتحان استرس داریم یه بنده خدایی هم امتحان داشت خیلی هول کرده بود و نمی دونست چی کار کنه تا جایی که تصمیم گرفت امتحان و نده ولی پیش خودش فکر کرد خوب از دوستانی که قبلا این امتحان رو دادند کمک می گیرم ته دلش قرص شد از صبح شروع کرد به زنگ زدن. شب که شد بالاخره دو تااز دوستانش گوشی رو برداشتن اولی گفت که نفسش بالا نمیاد و مشکوک به کروناست اونم سریع گوشی رو قطع کرد اشک توی چشماش حلقه بست. دومی گفت که بچه 4سالش پاش تا زیر زانو شکسته سعی کرد تند و سریع ازش سؤالاتش و بپرسه ولی تیرش به سنگ خورده بود نتونسته بود اون طور که میخواست کمک بگیره. توی همین لحظات دوست سومش پیامک زد که پدر بزرگش فوت کرده و حوصله صحبت کردن نداره.اون دید هر کدوم از د ستاش در گیر یه امتحان الهی هستند به خودش خندش گرفت که از این بندگان خدا طلب کمک کرده. خواهرش که خنده تلخ اون و دید بهش گفت از همون اول باید امیدت فقط به خدا بود نه به این بندگان خدا.از اول بایددرخونه خدا رو می زدی نه…
دیگه مطمئن شده بود که راه رو اشتباهی رفته از جاش بلند شد مصمم با توکل بر خدا امتحانش و بده.
نمیدونم خود اون متوجه شد یا نه. که در کل اون روز درگیر امتحان الهی بوده.
خودتون و همه عزیزانتون رو به خدای مهربونیها می سپارم.