داستانکهایم
سلام علي آل يس
سلام بر مولای عزیزتر از جان .
سلامی از ته دل بر امام هميشه حاضر
اي بهترينم
فصل بهار مقارن با بهار رمضان باز هم
از راه رسيد و در تقارن این دو بهار چشم انتظار ربیع الانام هستیم.
مولاي من
محب شما احساس دلتنگی دارد .
چرا که امامش حاضر است ولی توفیق تشرف بر محضرش را ندارد.
اي امام خوبيها…
چقدر خوب
که زمین به وجود شما زینت یافته تا او نیز دل آرام باشد.
“لو لا الحجه لساخت الارض باهلها”
#ماه_رمضان_و_قرآن
#م_رمضان_قاسم
???
زندگی مشکلات زیادی را سر راه ما آدم ها سبز می کند و فقط آنهایی موفق به حل این مشکلات می شوند که شیوه مواجهه با آن ها را آموخته باشند. برخی تمام زندگی شان را می گذارند تا این شیوه را بیاموزند و بعضی هم از یک میانبر بهره می جویند میانبری به نام قرآن.
“و استعینوا بالصبر و الصلوه”
#ماه_رمضان_و_قرآن
@booyebaran313
?????
ای خطا پوش مهربان
?امیدوار به مهربانیت
در ماه ضیافت هستیم.
?ماه بارش رحمت الهی است.
مرا مشمول باران غفرانت کن.
?ای آنکه
مرا غرق در احسانت قراداده ای.
«…یا عِبادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلی أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللهِ إِنَّ اللهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ»
#ماه_رمضان_و_قرآن
@booyebaran313
??????
کاش كمى بيشتر دوستش داشتیم،
تا اگر روزى از او بى خبر بودیم
فكرمان به زمين و زمان مشكوك ميشد،
و دل مان هزار راه میرفت
و تاب نمياوردیم دوريَش را…
كاش كمى بيشتر دوستش داشتیم،
تا به جز او كس ديگرى را نميديم
صداى كسى را نميشنيدیم.
ما،
او را دوست داریم ، اما كم…
#ماه_رمضان_و_مهدویت
#م_رمضان_قاسم
@booyebaran313
??????
قرنطینه ای به نام “بسم الله”
وقتی به ما گفته شده
هر سخنی میگویید،
هر كاري میكنید.
هر نوشته اي داريد،
هر جايی میخواهید برويد،
هر جايی میخواهید بنشینید.
اول «بسم الله الرحمن الرحیم»بگویید
این “بسم الله “گفتن همیشگی ثواب دارد انسان همیشه به ياد خداوند است اما اين يك قرنطینه
است یعنی هر كاري میكنیم بايد رویمان بشود بگويیم خدايا به نام تو, اين يك مراقبت بسیار خوبی است.
این بسم الله راه ورودي به بهشت است.
“اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثِیراً”
#ماه_رمضان_و_قرآن
#م_رمضان_قاسم
@booyebaran313
مهربانا!
??
پنجره انتظار را گشودم
به هوای خنکای نسیمی از سمت مهربانیتان……
عِطر ماه مبارک رمضان
با قدمهایش آرام آرام
وارد اتاق انتظار شد …
دلتنگ و بیقرار آمدنش بودم ….
دلتنگ” انی اسئلک های” دعای سحرش
دلتنگ لحظه به لحظه اش که خوابم نیز تسبیح میشود.
دلتنگ “اجرنا من النار"دعای مجیرش.
دلتنگ “سبحانک یا لا اله الا انت"دعای جوشنش.
دلتنگ میلاد کریمی که با قدومش ماه را زینت بیشتری بخشیده و چراغانی کرده است.
دلتنگ اشک ها برای غربت غریب کوفه.
و چه خوب شد…..آمدی?
پایان بیقراری…..
“ قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ “
#ماه_رمضان_و_فرآن
#م_رمضان_قاسم
با امدن بهار رمضان نیاز به خانه تکانی دارم.
استغفار لازم هستم و کاش جسارت و جرات برادران یوسف در وجودم نمایان می شد و من هم چون آنان بر در خانه ولی زمانت و پدر مهربانم ملتجی می گشتم و از او در خواست استغفاری داشتم تا کویر خشکیده وجودم با استغفارش سیرآب از لطف و مرحمتش میشد و دراین بهار در دلم جوانه های امید را یکی پس از دیگری شکوفا می نمود…
“یا ابانا استغفر لنا”
#ماه_رمضان_و_مهدویت
#م_رمضان_قاسم
???????
تلنگرانه?
?سالهاست با شنیدن نوای حیات بخش تو در ذهن مان سؤالی نقش میبندد
…جای چه کسی در دنیا خالی است.دنیا چه کسی را کم دارد؟
#ماه_رمضان_و_قرآن
#م_رمضان_قاسم
روزه یا کمک به فقراء ؟؟
برخی می گویند به جای تحمل گرسنگی بهتر آن است که به فکر سیر کردن گرسنگان و کمک به فقراء باشیم …
ولی
ما تا حالِ فقراء را نفهمیم و مزه ی فقر را نچشیده باشیم هیچ انگیزه ای برای کمک به آنها نخواهیم داشت.
وچطور می توانیم به فکر کمک به انها باشیم در حالی که خود گرسنگی را لمس نکرده باشیم؟
انسان سیر
حالِ گرسنگان را درک نخواهد کرد …
“يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنوا كُتِبَ عَلَيكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذينَ مِن قَبلِكُم لَعَلَّكُم تَتَّقونَ”
#ماه_رمضان_و_قرآن
#م_رمضان_قاسم
??????
گفت:آخه شماها چرا به جای این همه ساعت تحمل گرسنگی و تشنگی به فکر فقراء نیستین؟؟
بهش گفت :شماره کارت خیریه ای که براشون پول واریز میکنین میشه بفرمایید؟
گفت:دلت خوش ها من اگه پول داشتم اینجا نبودم میرفتم کانادا مثل بعضیا…..
#ماه_رمضان_و_قرآن
#م_رمضان_قاسم
“مهمونی ویژه”
تا یک نفر به سمتشان میآمد جان به لب میشدند یعنی کدامشان را نشانکرده اما این بار یک نفر آمد همه را با خود برد هیأت.
خانمهای هیأت، لباسهای مشکی آنها را با لباسهای سپید تعویض کردند و کلاه های سبزشان را برداشتند حالا حسابی سپید پوش شده بودن و آماده برای جشن نیمهی ماه رمضان.
پس از نماز جماعت مغرب همگی زرد پوش بر سر سفره حاضر شدند با آرایش ملیح دارچین و پیاز داغ.
“کلوا من رزق ربکم واشکروا له”
#ماه_رمضان_و_قرآن
#م_رمضان_قاسم
?انتخاب اول?
?و…..این روزها حیرتم افزون گشته
حیرت انتخاب….
کدام را انتخاب کنم؟؟
نامزدهای انتخاباتی هر کدام با جذابیت و تبلیغات خاص خودشان سعی در مجاب کردن من برای انتخاب شان دارند.
و هر کدام قصد دارد گوی سبقت را از دیگری برباید.
و…. چه انتخاب سخت است
???
نامزدهای انتخاباتی :
شیر،
آبجوش،
خرما،
?غذا.
زولبیا،
بامیه،
چای….
ومن اصلح را بر می گزینم.
???
قال الإمام الصادق علیه السلام: کانَ رَسولُ الله صلی الله علیه و آله أوَّلُ ما یُفطِرُ عَلَیهِ فی زَمَنِ الرُّطَبِ الرُّطَبُ، و فی زَمَنِ التَّمرِ التَّمرُ
اوّلین چیزی که پیامبر خدا روزه اش را با آن افطار می کرد، در زمانِ رُطَب، رطب بود و در زمانِ خرما، خرما.
(رُطَب:خرمای رسیده و تَمر، خرمای خشک.)
به قلم مریم رمضان قاسم
#به_انتخاب_تو
#مریم_رمضان_قاسم
@booyebaran313
#انتخاب
به دیده اعتمادی نیست!
در سالهای نه چندان دور یه روز زهره خانم با چشمی اشکبار رفت خونه طلعت خانم و گفت:بچه هام بی پدر شدن.
طلعت خانم گفت خودم دیروز توی کوچه اصغر آقا رو با مادر و خواهرش و یه زن غریبه دیدم ….
زهره خانم گفت آره همون زن غریبه بچه هام و بی پدر کرد دیروز که اومدم خونه دیدم آقاااا میگه اینم نصرت خانم همسر دومم….
طلعت خانم یه فکری کرد و گفت:آره شک ندارم که با مادر و خواهرش از دفتر ازدواج می اومدن ….
و زهره خانم کینه هر چهار نفری که طلعت خانم دیده بود رو به دل گرفت خصوصا مادر شوهر و خواهرشوهرش رو و پیش خودش فکر کرد خواستگاری هم حتما با شوهرش رفتن.
و با این کینه از دنیا رفت و دخترهای زهره خانم هم کینه ای عمیق از این دو نفر به دل گرفتن.
اما اصل قضیه:این بود که یه قسمت از واقعیت کات شده بود.
کجاش؟اصغر آقا سر خیابون در حالی که از دفتر ازدواج بر می گشته مادر و خواهرش و دیده بود و اونا هم هیچ اطلاعی از این عقد نداشتن.
اینا رو گفتم که بگم همه ما مثل زهره خانوووم یه طلعت خانم داریم.
اون طلعت خانوم همون فضای مجازیه که مثل طلعت خانوم ادعا داره واقعیات و دیده و از همه چی خبر داره و وظیفه اش آگاهی ماست.
مواظب باشیم در ایام انتخابات کار دست مون نده.
و ما هم مثل زهره خانم چشم بسته حرفهای طلعت خانووم مون رو گوش ندیم.
#انتخاب
#م_رمضان_قاسم
پسر بچه 13_14ساله در شب قدری توی جلسه احیاء با نگاه کردن به بغل دستی اش که اشک و آهی نداشته شیطنتش گل می کنه و شروع می کنه به روی پیشونی زدن و گریه های الکی کردن آقای بغل دستی اش تا نگاهش به اون میفته اونم شروع می کنه به گریه کردن و اونم چه گریه کردنی که نگو و نپرس.
فردای اون شب پسر ماجرا رو برای دوستانش تعریف می کنه و قاه قاه می خنده و میگه بنده خدا وقتی دید من با این سنم چه اشکی میریزم دیگه از خود بیخود شده بود…
اون بچه چه سبب خیری شده برای اون بنده خدا ولی خودش از فیض اون شب محروم……
“الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا”
#ماه_رمضان_و_قرآن
#م_رمضان_قاسم
وحدت مسلمین!
از قشنگی های ماه رمضون
وحدت مسلمونا سر سفره افطاره
طرف از هر حزب و گروهی که باشه
باید سر سفره افطار حاضر بشه و آبجوش و خرماش ترک نمیشه حتی اگه روزه نگیره ?
و چقدر اهل ملاحظه که بعد از اذان مغرب شروع به خوردن آبجوش و خرما می کنه??
#رمضان_1400
#م_رمضان_قاسم
@booyebaran313
مدام توی شبکه های مجاری چرخ می زد توی ماه رمضون دیگه شده بود کارمند 24ساعته فضای مجازی فقط اگه شارژ گوشی تموم می شد و ازش طلب غذا می کرد مجبور بود چند دقیقه ای دست از کار بکشه …..
دعای مادرش.شده بود: الهی این گوشی بسوزه که تو صبح تا شب مثل کبک سرت و کردی توی گوشی….
گوشش به این حرفا بدهکار نبود و کار خودش و می کرد…..
یه دفعه داداشش گفت:بیا ببین چه متن جالبی …
فکر کن یکی ۲۴ ساعته زل بزنه بهت:/
✍?امضا: گوشی
چه تلنگری!
انگار شرح حال گوشی خودش بووود
یه نگاهی به اطرافش انداخت چشمش به پدرش افتاد که داشت قرآن می خواند و رسیده بود به آیه
“فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ”
#ماه_رمضان_و_قرآن
#م_رمضان_قاسم
@booyebaran313
??:
دلش مثل گذشته ها برای درد و دل کردن با پدر و مادرش که همیشه بی ریا و با آغوش باز ، برای شنیدن دردها و دلگیری هاش دو گوش شنوا داشتند تنگ شده بود.
ولی مشکلش با بهروز شریکش رو نمی تونست با اونا در میون بذاره .آخه اونا دوران نوجووونی مهدی کلی نصیحتش کرده بودن که بهروز دوست خوبی نمی تونه برات باشه.
کجا باید میرفت؟؟
این سؤالی بود که بارها
توی ذهنش مرور می کرد ….
صدای بوق ماشین عقبی اون و به خودش آورد نگاهی به خیابون انداخت
خیابون طالقانی بود….
محله بچگیهاش.
مهدی دل و زد به دریا و رفت سمت خونه پدری هرچند روی رفتن نداشت.
در طول سال سه بار بیشتر به اونا سر نمیزد.یکبار عید نوروز و دوبار به مناسبت تولد پدر و مادرش.
البته عید نوروز با همسرش و دوبار دیگه رو به تنهایی با یه کیک تولد ….
البته این دو سال اخیر به دلیل شیوع بیماری کرونا عید نوروز هم کنسل شده بود….
بعد از فشردن زنگ بلبلی کلید انداخت و وارد حیاط با صفاشون شد انگار با دیدن اون خونه مقداری از دلتنگی هاش برطرف شده بود …
مادرش با ذوق دوید توی حیاط انگار خدا دنیا رو بهش داده باشه گفت :باد اومده و گل آورده…..
با مادرش سلام و احوالپرسی کرد و رفت تا با پدر هم سلام و احوالپرسی کنه .
مادرش با ناراحتی گفت:پدرت کرونا گرفته الانم بیمارستانه دلم نیومد ناراحتت کنم.
با نگرانی پرسید:همراه نداره که؟
مادرش گفت:زنگ زدم محسن پسرعموت اگه نیاز بود بره پیشش.
مهدی از خودش خجالت کشید تموووم مشکلات خودش پر کشیدن.
“و بالوالدین احسانا”
#ماه_رمضان_و_قرآن
#انتخاب
#م_رمضان_قاسم
عباس آقا رفتگر محله زل زده بود به قاب عکس علیرضا داخل تفت قرمز…
مادر علیرضا که داشت به خونه بر می گشت به عباس آقا سلام کرد و پرسید :چی شده خیلی به عکس خیره شدین؟
عباس آقا گفت پسرتون خیلی مرد بود.
پنج شش سالش بیشتر نبود روز اول عید با کت و شلوار از خونه بیرون اومد وقتی چشمم بهش افتاد ناراحت شدم و گفتم یه پسر دارم اندازه تو ولی پول نداشتم براش کت و شلوار بخرم پسرتون همون موقع کت و شلوار رو از تنش بیرون آورد و گفت :اینم کت و شلوار پسرت دیگه ناراحت نباش.
مادر اشک از چشمانش سرااازیر شد وقتی به یاد اصرارهای علیرضا برای خرید کت و شلوار افتاد و اون روز اول عید که علیرضا با ذوق و شوق زودتر آماده شد و دوید توی کوچه و بعد از مدتی بدون کت و شلوار برگشت و تا موقع شهادتش سرانجام اون کت و شلوار برای مادرش مجهول مونده بود….
“لن تنالوا البر حتی تنفقوا مماتحبون”
#ماه_رمضان_و_قرآن
#م_رمضان_قاسم
روزه کله گنجشکی?
روز اول ماه رمضان بود آقا محمد خسته از سر کار برگشت خونه .
زهره خانم و هانیه کوچولو خونه نبودند عطر چلومرغ زهره خانم پیچیده بود توی خونه .
آقا محمد چنان از بوی غذا مدهوش شده بود که فراموش کرد روزه اس.
و برای خودش در ظرفی غذا کشید و شروع کرد به خوردن.
قاشق آخری رو در دهانش گذاشت که زهره خانم اومد و گفت :آقامحمد!مگه شما روز نیستین!
آقا محمد هول شد.قاشق از دستش افتاد دوید رفت تا دهانش و تمیز کنه.
هانیه کوچولو خندید و گفت: بابا مثل من روزه کله گنجشکی گرفته.
#رمضان_1400
#م_رمضان_قاسم
@booyebaran313
پچ پچ ها شروع شده بود و برای همه سؤال شده بود که چرا اعظم خانم برای حاج حسین مراسم برگزار نمی کنه
برخی می گفتن اگه بچه داشت براش مراسم می گرفت
تنها میهمان اعظم خانم آقا حمید و همسرش بودن .
آقاحمید همون کسی بود که:
با پول مراسم حاج حسین از زندان آزادشده بود……
#ماه_رمضان_و_قرآن
#م_رمضان_قاسم
@booyebaran313
باز کنید حاج خانوم
براتون سبد غذایی آوردم.
در باز شد و خانوم ناشناس چند بسته ماکارانی و یه رب گوجه و یه روغن تحویل حاج خانوم داد.
داشت خداحافظی می کرد که چشمش به دستهای حاج خانوم افتاد.
بعد یه مرتبه گفت:حاج خانوم چقدر دستاتون خشکه بذارین با همین روغنی که آوردم چربش کنم .
حاج خانوم شروع کرد به دعا کردن و گفت:خدا خیرت بده
دست حاج خانوم و چرب کرد و رفت.
بعد از چند دقیقه حاج خانم فهمید چه کلاهی سرش رفته!
انگشتر طلاش در دستش نبود!
“لا تأکلوا اموالکم بینکم بالباطل”
#ماه_رمضان_و_قرآن
#م_رمضان_قاسم
@booyebaran313
خورشید پنهانم از گرفتگی دل شماست که تمام شیعیان جهان به نماز آیات ایستاده اند….
کرونا بهانه است
غیبت شماست که قلب
شیعیان تان را آزرده نموده است…..
#مهدویت
#م_رمضان_قاسم
@booyebaran313
دلش خیلی گرفته بود و دوست داشت زهرا به او توجه بیشتری داشته باشد هر روز صبح که چشمانش را باز می کرد چشم به رقیب جدیدش میدوخت و در حسرت گذشته و در آرزوی آینده ای. بود که بیشتر با زهرا وقت بگذراند ….
و پیش خود می گفت :شاید ماه رمضان که تمام شود زهرا به دوست جدیدش التفات کمتری داشته و باز به سراغ دوست قبلی خود گوشی همراه خواهد رفت….
“و رتل القرآن ترتیلا”
#ماه_رمضان_و_قرآن
#م_رمضان_قاسم
@booyebaran313
???????
زهرا خانم به محدثه خانم گفت:شماواکسن کرونا رو میزنین؟؟
محدثه خانم گفت:نمیدونم ببینم چی پیش میاد.
زهرا خانم گفت:محدثه خانم باید حتما بزنیم همه سلبریتی ها زدن.خودم توی اینستا دیدم….
#سواد_رسانه
#مریم_رمضان_قاسم
???????
@booyebaran313
حامد در دوران عقدش با سرمایه ای که داشت و وامی که گرفته بود قصد شراکت در راه اندازی سوپر مارکت با پیمان دوست دوران نوجوانیش را داشت.
البته این پیشنهاد رو پیمان مطرح کرده بود.
پیمان حسابی حامد را متقاعد کرده بود که همه مؤفقیت های شان در أینده در گرو همین کار جدیده.
پدر حامد که خودش سوپر مارکت داشت بارها به حامد توصیه میکرد که با شرایط کنونی و مراکز خرید متعدد در سطح شهر و نزدیکی سوپر مارکتی به مغازه شان این کار سود چندانی نداره و برای او مناسب نیست ولی حامد گوشش بدهکار نبود و می گفت :چرا پدرم خودش به این شغل مشغوله؟
وپدرش به او گفته بود که سابقه سی ساله او در این شغل باعث شده که مشتریان ثابت خودش را داشته باشد ..
مخالفتهای خانواده حامد از یک طرف و دلگرمی ها و رویاهای شیرین پیمان طرف دیگر .
و در پایان پیمان که دانشجوی حقوق بود توانست با ادله های خود حامد را مجاب کند و سوپر مارکت اجاره ای شان را افتتاح کردند ..
کار در ابتدا خوب پیش می رفت تا اینکه بهانه های پیمان شروع شد و خواست شراکت شان را برهم بزند.
و ادعای مالکیت همه اجناس مغازه را کرد و از طرفی همه چکهای خرید به نام حامد بود.
حامد نه تنها سودی نکرده بود خسارت هم دیده بود حال خوبی نداشت.
پیمان با وساطت پدر حامد قبول کرد مقداری از بدهی چکها را بپردازد و بقیه بدهی ها را پدر حامد به صورت قسطی پرداخت کند….
حامد تا مدتها به این قضیه فکر می کرد و بیشتر از اینکه از دست دادن سرمایه اش او را بیازارد نا رفیقی دوستش پیمان ناراحتش می کرد تا اینکه یک روز پسر عمویش حمید را دید.
حمید ازش پرسید چیه چند تا بودن کشتیهات؟
حامد با ناراحتی گفت:
چرا این اتفاق باید برای من بیوفته؟؟یعنی خدا من و دوست نداره؟
حمید بهش گفت:چه اتفاقی؟؟
حامد قضیه رو تمام و کمال برایش توضیح داد.
حمید که در جریان شروع کار حامد بود گفت:
انتخاب اشتباه اولت که انتخاب دوستی مثل پیمان بود منجر شد به انتخاب اشتباه دومت که انتخاب شغل نامناسب بود ….
انتخابت ربطی به اینکه خدا دوست داره یا نه نداره!
میشه گفت شاید توجه خدا به تو همون مخالفتهای خانواده ات خصوصا عمو با شغل جدیدت بود که تو هیچ توجه ای بهشون نمی کردی و دخالت میدیدی.یادته؟؟
دیگه فرا فکنی نکن و انتخابهای غلطت رو گردن خدا ننداز.خدامهربون تر از این حرفهاست.
حامد جوابش و گرفته بود ولی به روی خودش نیاورد و گفت :حمید نصیحت کردنت تموم شد؟؟
حمید خندید وگفت نصیحتام که نه ولی تعداد کشتی هات که غرق شده بودن انگار کمتر شد……
#انتخاب
#مریم_رمضان_قاسم
@booyebaran313
??
انتخاب اجباری:
زهرا کاظمی و خواهرش با هم دو سال تفاوت سنی داشتند .
زهرا دختر آرام و باهوشی بود و عاشق ریاضیات.
دبیرستان موقع انتخاب رشته تحصیلی زهرا همون رشته خواهرش راضیه رو انتخاب کرد.رشته تجربی.
هفته اول معلم جبر درس رو که میداد زهراسریع میرفت پای تابلو و مسأله ای که استاد برای تمرین بلافاصله بعد از درس داده بود رو حل می کرد.
معلم ازش پرسید :کاظمی تو خواهر راضیه کاظمی نیستی؟
کاظمی گفت:بله خانم
معلم گفت :تو واقعا به تجربی علاقه داری؟
زهرا ساکت بود و جوابی نداد.
معلم گفت :پس چون خواهرت رشته تجربی بوده و کتابهای تجربی رو داشته اومدی تجربی درسته.
بازهم زهرا سکوت کرد و این بار سر به زیر تر از دفعه قبل شده بود.
معلم گفت:
اما توصیه من به تو اینه که بری رشته ریاضی .
اصلا هم ترس به دلت راه نده و این و بدان که آدم توی شیرها موش باشه بهتر تا توی موشها شیر.
و جلسه بعد برای حل تمرین بعد از درس جای زهرا خیلی خیلی خالی بود…
نویسنده:مریم رمضان قاسم
#انتخاب
@booyebaran313
??:
اتاق هستی کوچولو پر بود از اسباب بازیهای جور واجور ولی هستی حوصله اش سر رفته بود.
مادرش زهره خانم نگاهی به دختر کم حوصله اش کرد و یاد حوضچه کوچیک خونه پدری افتاد که همبازی اون در دوران کودکی بود از جاش بلندشدو لگن توی حمام رو برداشت و برد توی حیاط نسبتا کوچیک شون .
هستی کوچولو با خوشحالی دوید دنبال مامانش .
زهره خانم لگن رو پر از آب کرد و هستی شروع کرد به آب بازی متین پسر عموی هستی که چند ماهی از هستی کوچیکتر بود از پشت پنجره طبقه بالا هستی رو دید و دوید اومد پایین.
ساعتها هستی و متین با هم أب بازی کردند و شب زودتر از همه به خواب رفتند ….
?مریم رمضان قاسم
#انتخاب
@booyebaran313
????????????
?پسرم چرا اینقدر تو فکری مگه مدرک مهندسی تو نگرفتی؟؟
یادته چقدر دوست داشتی مهندس این مملکت بشی.چقدر شبها بیدار موندی تا درس بخوونی؟
پس چرا حالا خوشحال نیستی که به آرزوت رسیدی؟
?مادر راستش دو دوتا چارتای پسرت غلط از آب در اومد فکر می کرد ته خوشبختی یعنی مهندس شدن ولی حالا که خیلی عمیق و دور اندیشانه فکر می کنه می بینه ته ته مهندسی رفاه خودش و خانواده اش توی دنیاست.
پس آخرت چی میشه؟تا این سن که رسیدم چیز زیادی از دینم نمیدونم و سؤالات زیاد بدون پاسخی دارم….
وقتی هم که وارد بازار کار بشم که دیگه فرصت سر خاروندن ندارم آخه تو فکر شرکت زدن با دوستم آقای محبی هستم.
?خوب پسرم دیگه چی میخوای؟هم مدرک داری هم شغل.
?ولی باید به فکر آخرتم باشم با آقا مجید دوست دوران دبستانم فردا میخوایم بریم ثبت نام کنیم حوزه علمیه.
دیروز آقا مجید رو بعد از سالها دیدم چند سالیه که میره حوزه.با منم حسابی صحبت کرد و نتیجه صحبتاش قرار فردا ست…..
?مادر نگاهی به همسرش کرد و گفت: شما یه چیزی بگو مرد.
?پدر بعد از سکوت معناداری گفت:
اولا:کی گفته آخرت ،فقط رفتن به حوزه است؟ چقدر آدم می شناسیم که توی همین حوزه ها بودند و هستند ولی بویی از خدا و دین حقیقی نبرده اند و بنده دنیان.
از طرفی چقدر آدم بیرون حوزه داریم که اهل آخرتند. البته برعکسشم زیاد داریم.
اگه مهندسی باشی که حواست به حلال و حرومت باشه و نیم نگاهی هم به مساله انتظار فرج داشته باشی، و مقید به خدا و دین و اخلاق باشی، در کل یه متخصص متعهد باشی.آخرتت ان شالله تضمینه.
در ثانی:می تونی پاره وقت بری حوزه و از بُعد اعتقادیات و کمی فقه، خودت و تقویت کنی تا مهندس معتقدتری باشی.
بعد خندید? و گفت:البته اگه یه کم از فعال بودنت تو فضای مجازی کم کنی
?مادر نگاهی به پسرش کرد و گفت :مادر حرف حساب جواب نداره.
#انتخاب
#م_رمضان_قاسم
@booyebaran313
اعضای محترم سلام?
???????????
?آخرین جمعه ماه مبارک
?نماز جعفر طیار یادمون باشه …
آیت الله ناصری فرمودند :اگه نتونستین طبق دستور وارده بخونیم 2 تا دو رکعت به نیت نماز جعفر طیار بخوانیم و بعد از 4 رکعت 300بار ذکر شریف
” سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر”
را بگوییم.
✨مؤفقیت بیشتردر زندگی مون✨
روزهای جمعه بعد از غسل جمعه تون نماز امام زمان رو بخونین.
حتی اگه نتونستین از عزیزان تون بخواین که به نیابت از شما بخونن.
ان شاالله تأثیرش و تو زندگی تون نظاره گر باشید.
#روز_جمعه
???????
@booyebaran313
?? ?
??
?
#کاریکلماتور
??سفــره دلــــش را پهــــن کرد
گرسنگی خـــود نمــــایــی کـــرد?
#یَا_سَامِعَ_الشَّکَایَا
#رمضان_1400
#م_رمضان_قاسم
@booyebaran313
???????
زنگ خانه به صدا در آمد حاج خانم درب را که باز کرد چشمش افتاد به قیافه همیشه شاکی?? مستأجرشان خانم اشجع که مثل همیشه طومار به هم پیچیده مشکلات خانه اجاره ای را به همراه تک تک مشکلات خانوادگی برای حاج خانم به ارمغان آورده بود.
✨حاج خانم بعد از تحویل گرفتن طومار درب خانه را بست….
به یاد مستأجر قبلی شان مریم خانم افتاد که هر چند روز یکبار با چهره ای خندان?به سراغش می آمد و از دلتنگیش برای حاج خانم می گفت و اینکه این چند روز که او را ندیده چقدر دلتنگش شده….
حاج خانم آه حسرتی کشید ..
صدای واعظ از ? تلویزیون نظرش و جلب کرد که می گفت:چرا هنگام زیارت اهل بیت علیهم السلام فقط اشکها ?و غم و غصه هایتان را برای ائمه بازگو می کنید. دلتنگی هایتان برای آنها و مؤفقیتها و شادی های زندگی تان را هم برای ائمه باز گو کنید …
یک لحظه حاج خانم به خودش اومد به رابطه خودش با خدا و اهل بیت فکر کرد ..
سؤالی در ذهنش نقش بست…..
راستی رابطه من با خدا و اهلبیت مثل رابطه مریم خانم ?است یا خانم اشجع??؟؟
به قلم مریم رمضان قاسم
“یا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ”
#انتخاب_رسانه
#ماه_رمضان_و_قرآن
#مریم_رمضان_قاسم
???????
@booyebaran313
??:داستانک کاریکلماتور
سفره دلش را پهن کرد
گرسنگی خودنمایی کرد.
?زن ساک قدیمی و رنگ و رو رفته سفرش به مشهد رو کنار دستش گذاشت یکی یکی همسفرانش را حضور و غیاب کرد….
غم و غصه…..حاضر
تنهایی …..حاضر
دوری از فرزند……حاضرِ
امید……ِغایب?
بیکاری……حاضر
بی پولی…..حاضر
غریبی…..حاضر
?درب ساکش را محکم بست و از شهری که جز جدایی از همسر و دوری از جگر گوشه اش و بی پناهی چیزی برایش نداشت قدم در سفر به دیار غریب نوازان گذاشت.
?به ترمینال مشهد که رسید جایی برای رفتن نداشت یک راست رفت حرررم
?بعد از زیارت و ارادت خدمت مولا. گرسنه اش شده بود برای صرف ناهار? هم پولی نداشت باید کاری پیدا می کرد ولی از هر کسی که تقاضای شغل می کرد گمان میکردند که فقیر است دست به جیب می شدند و باید چندین دلیل جورواجور برای پول نخواستنش قطار می کرد و رهگذران بدون شنیدن دلیلها و درد و دلهایش او را تنها می گذاشتند.
ناامیدی?در قیافه اش موج میزد قصد داشت که به حرم برگردد ولی پشیمان شد .
?در حال در خواست کار از خانم مسن فروشنده بود که خانم میانسالی صداش رو شنید و با تعجب ازش پرسید واااااقعا گدا نیستی؟؟
?زن در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود? گفت :نه من فقط دنبال کار می گردمِ درسته که پول ندارم ولی گدا نیستم…..
?خانم میانسال بهش گفت:دوستی داره که شرکت خدماتی داره . اگه نیروی جدید استخدام کنه اون می تونه توی اون شرکت استخدام بشه.
?بعد از زنگ زدن خانم میانسال با قبول کردن دوستش به طرف شرکت راهی شدند.
?زن زندگی نامه اش را در راه رفتن به شرکت از سیر تا پیاز برای خانم میانسال تعریف کرد.
زن حسابی گرسنه اش شده بود….
?به شرکت که رسیدند خانم شهیدی رئیس شرکت که خانم مهربونی بود چشمش که به زن در مانده افتاد لقمه غذایی که در دستش بود را به زن بخشید و زن بدون درنگ لقمه را گرفت….
?خانم شهیدی زنگ زد تا برای زن ناهار بیاورند .
بعد نگاهی به خانم میانسال انداخت و گفت:آشنا تون هستندکه؟؟
زن میانسال جوابی برای گفتن نداشت و در فکر فرو رفت.
?بعد از چند دقیقه ناهار را آوردند یه دفعه چشمهای زن برق زد خانم طاهری بود همسایه 15 سال پیش شون .
خانم طاهری چشمش که به زن افتاد خوشحال شد و ازش پرسید شما کجا اینجا کجا؟؟
?خوشحالی زن قابل وصف نبود زبانش بند اومده بود خانم شهیدی گفت:معرف هم از راه رسید…..
?اولین همسفر بد قلق زن که غریبی بود با او خداحافظی کرد و جایش را با آشنایی عوض کرد.
خانم طاهری سینی غذا را به زن تعارف کرد و زن بعد از تشکرهای زیاد غذا را گرفت و با اشتهای تمام ناهارش را خورد …
?حالا دیگه یکی از همسفرانش که بیکاری بود هم پرکشید رفت و غایب شد…
?عصر هنگام خداحافظی خانم شهیدی مقداری پول به زن بابت پیش پرداخت حقوقش داد حالا یکی دیگر از همسفرانش هم که بی پولی بود غیبت را بر حضور ترجیح داد….
خانم طاهری او را برای شام به منزلش دعوت کرد….
?تا شب نشده بود خودش را برای تشکر به حرم رساند به حرم که رسید با نگاه اشک آلود و امیدوارش به گنبد طلایی امام رئوف امید داشت که در این سفر سایر همسفرانش بار سفر بسته و راهشان را از او جدا کنند…..
#م_رمضان_قاسم
#رمضان_1400
#به_انتخاب_تو
@booyebaran313
????????
درحال رفتن به کتابخونه بود نزدیکی های کتابخونه که رسید پیرمرد افغانستانی که شغلش جمع آوری بازیافت بود نظرش رو به خودش جلب کرد کنار دیواری ایستاده بود و کتابی رو مطالعه می کرد به سمت پیرمرد رفت و بعد از سلام
با تعجب ازش پرسید چی می خوونین ؟؟
پیرمرد گفت :کتاب
من عاشق مطالعه هستم امروز این کتاب رو در باز یافت پیدا کردم و الان دارم مطالعه اش می کنم.
نگاه پر از شوق پیرمرد به کتاب باعث شد بخواد اسم کتاب رو هم بدونه.
ازش پرسید اسم کتاب چی هست؟؟
پیرمرد گفت:نماز در قرآن آقای قرائتی.
به قلم مریم رمضان قاسم
(داستان واقعی)
#به_انتخاب_تو
#م_رمضان_قاسم
???????
@booyebaran313
#کاریکلماتور
?????
بشقابـ?ش را روی
بام گذاشت، کثیف شد.
#به_انتخاب_تو
#م_رمضان_قاسم
@booyebaran313
مادر بزرگ چند روزی مهمون خونه شون شده بود باوجود اینکه همه اعضا خانواده توی خونه بودن ولی هم صحبتی نداشت دلش برای هم صحبتی با خواهرانش که از پیشش پر کشیده بودند و اون و با تنهایی هاش تنها گذوشته بودند تنگ شده بود ..
دلش برای همسایه دیوار به دیوار خانه قدیمی شان آبجی طوبی تنگ شده بود از صبح که بیدار می شد زهرا خانم را میدید که با اضطراب سعید و سارا رو صدا می کنه و اونا با بی میلی در رختخواب از این دنده به آن دنده می شوند و حاضری شون رو میزنن و دوباره به خواب میروند
بعد زهرا خانم تند تند با انگشت روی صفحه گوشی خودش و صفحه گوشی حسین آقا می زنه و بعد با غر و لند و بعضی وقتها با صدای بلند باز سارا و سعید را صدا می کنه و حسین آقا از صداهای زهرا خانم بیدار میشه اون هم اول سعی در بیدار کردن بچه های خوشخوابشان دارد ولی بعد از سعی بدون فایده اش مثل بقیه روزها او هم گوشی خودش را از زهرا خانم می گیرد و او هم تند تند روی صفحه گوشی می زند …
ساعت 10صبح که میشه سارا با چشم های پف کرده بیدار میشه و زهرا خانم شروع می کنه به غر زدن که باز امروز هم دیر بیدارشدی.از فردا خودت باید سر ساعت 8بیدار بشی.
از حالا به بعد خودت باید بیای مثل اینکه کلاس شماست.من کلی کار دارم….
سارا بدون توجه به حرفهای زهرا خانم از کنارش رد میشه ….
حسین آقا که از گرسنگی شکمش قار و قور می کنه میگه خانم من رفتم صبحونه بخورم …
و زهرا خانم باز سکاندار دو گوشی میشه…
کم کم آقا سعید هم بیدار میشه و گوشی رو از مادرش میگیره …
و زهرا خانم صبحونه رو آماده می کنه و مادر بزرگ و بقیه رو دعوت به صبحونه میکنه.
و بعد از کلاس بچه ها زهرا خانم و حسین آقا سری به فضای مجازی میزنن که این کار ساعتها طول می کشه ….
بچه ها هم با انبوهی از تکالیف دست و پنجه نرم می کنند.
بعضی وقتها مشتریان حسین آقا جهت کارهای تأسیساتی منزل و سرویس کولر زنگ می زنند و حسین آقا ساعاتی خونه رو ترک میکنه.
مادربزرگ پیش خودش فکر می کرد این دفعه که به خونه آقا حمید پسرم رفتم دیگه به خونه پسرم حسین آقا نمیام .
چقدر دلم برای حمید و ایمان پسرش تنگ شده ….
اونها با وجود کار و دانشگاهی که دارند چقدر به من توجه می کنند….
#به_انتخاب_تو
#م_رمضان_قاسم
@booyebaran313
انتقام سخت!
13 دی سال98 آقا محمد صبح که از خواب بیدار شد طبق معمول تلویزیون را روشن کرد و خبری جانسوز تر از خبر مرگ پدرش در ماههای قبل را دریافت کرد انگار در یک سال دوبار یتیم شده بود فاطمه خانم همسرش هم که در یکی از گروه های دوستانه دانشگاه شان این خبر را دریافت کرده بود با چشمهای پر از اشک به آقا محمد نگاه میکرد زبان هر دوی آنها قفل شده بود بغضی بزرگ راه گلوی آنها را بسته بود بعد از ساعاتی که انتقام سخت در فضای مجازی مطرح شد آقا محمد و خانمش تصمیم گرفتند انتقام سخت شان فعالیت در فضای مجازی در راستای اهداف سردار باشد.
از روزی که کار را شروع کردند با رفتارهای ضد و نقیضی رو برو شدند برخی با ظاهری مذهبی از بزرگ داشت سردار شاکی بودند و معتقد بودند چرا سردار را در حد معصوم بزرگ جلوه میدهید و برخی افراد با ظاهری غیر مذهبی عشق سردار با گوشت و خون شان عجین شده بود فاطمه که خودش تنها برادرش شهید شده بود این را خوب می دانست و با تمام وجودش لمس کرده بود که همه شهدا قطرات اقیانوس حقیقیتند و بزرگ داشت سردار بزرگداشت شهداست و آن هم سرداری که خود را سربازی بیش نمی دانست.
ولی فاطمه با این حرفهای دلسرد کننده از کارخود دست برنمی داشت و تلاش خود را در این زمینه بیشتر و بیشتر می کرد،حتی برخی مواقع آقا محمد را نیز تسلای خاطر بود.
فاطمه خانم و أقا محمد این روزها در اینستا به فعالیت خود ادامه می دهند و پیج شان پر شده از نظرات افرادی مانند دختر همسایه، فاطمه خانم فکر کرد در زمینه انتخابات باید از دختر همسایه مخالف بااعتقاداتش شروع کند تا به نتایج بهتری دست پیدا کند به همین منظور دختر همسایه شان را به منزل شان جهت گپ و گفتی دعوت کرد بعد از آوردن چای خوشرنگ و لب سوز،فاطمه خانم به دختر همسایه گفت:
_ انتقام سخت تنها با ادوات سخت نظامی اتفاق نمی افته گاهی سر انگشتان ما نرم افزاری هستن که با انتخاب اصلح بزرگترین سیلی ها را بر دشمنان سرسخت خواهد زد ….
ولی دختر همسایه که بزرگداشت سردار را زیر سؤال می برد معتقد بود با نرفتن پای صندوق رأی می توانیم از انقلاب دفاع کنیم چرا که با حضور در انتخابات باعث می شویم که افراد نا لایقی بر سر کار بیان و از اهداف انقلاب دور بشیم.
_فاطمه خانم به دختر همسایه گفت:
درست چند سال پیش هم یه سری از افراد متدین ومذهبی نماز جماعت خوان پای صندوقها نرفتن با همین استدلالهای سست،نتیجه اش را که ملاحظه فرمودید.
این و هم باید بدونیم که با نرفتن ما پای صندوقها مملکت بدون رئیس جمهور نمی مونه فقط رئیس جمهورش اصلح نیست.
دختر همسایه که خود را همیشه حق به جانب می پنداشت دیگر طاقت حرفهای فاطمه خانم را نداشت ، با خوردن ته چاییش فرار را بر قرار ترجیح داد فاطمه خانم مانده بود با این طیف افراد با طرز فکر دختر همسایه چطور انتقام سخت را با انتخاب اصلح محقق کند؟؟؟؟؟
???????
حاج خانم به حاج آقا گفت این بار من که در انتخابات شرکت نمی کنم ؟اصلا من یه نفر شرکتم چه تأثیری داره؟
حاج آقا گفت:حرفا می زنی خانم معلومه که تأثیر داره درست مثل قالیچه هایی که می بافتی و هر گره اون قالیچه نقش داشت در زیبایی اون قالیچه.
تا حالا شده بود بگی یه گره از گره های قالیچه رو حذفش می کنم ؟؟
حاج خانم گفت:نه،خود شما که طراح فرش هستین و بودین هم به این قضیه واقفین.
حاج آقا گفت:درسته ،ما آدمها اگه نخوایم. کاری رو انجامش بدیم میگیم حضور ما چه فایده داره؟
در حالی که همه ما با هم و در زندگی هم نقش داریم ، حالا چی میشه که این حقیقت به این واضحی رو انکار می کنیم و دیگه باید از خود فرد پرسید؟
حاج خانم گفت:منظورم این گرونیهاست دیگه مرد!
الان پسرات هنوزم که هنوزه نتونستن یه چار دیواری برای خودشان دست و پا کنند.
حاج آقا گفت:خانم! مگه برای نون و آب …
البته در خونه دار شدن پسرامون هم شما نقش داری و یه سر قضیه هستی اگه راضی بشین همین خونه را با سه واحد آپارتمان معاوضه می کنم،آقای لاهوتی املاکی محل خیلی وقته پیشنهادش و بهم داده ولی دیدم دلت راضی نیست چیزی بهت نگفتم……
#زن_حق_انتخاب_دارد
?داستانک?
محمد جواد گوشی رو انداخت اون طرف و درحالی که خیلی ناراحت بود،سرش را میان دو دستش قرار داد و دستاش رو لای موهاش کردو با دستاش سرش را فشار میداد؛ نمی دانست چطور شد وسط این رابطه ی کذایی قرار گرفت تا امروز حتی فکرش را هم نمی کرد که دچار چنین مشکل و بحرانی بشود آخه پسر زهرا خانم و آقا مهدی که این قدر مقید بودند بعید بود این از آب در آید.
همیشه وقتی در قرآن به “لا متخذی اخدان “میرسید در تصورش نیز نمی گنجید که روزی مخاطب این جمله از قرآن باشد….
تنها خوشحالیش این بود که فاطمه خبری از این دلبستگیها و وابستگیهایش ندارد و تازگیها چتهاش رو سرد جواب میداد.
صدای زنگ موبایلش بلند شد؛دیگه بدتر از این نمی شد؛حوصله برداشتن گوشی را نداشت می خواست رد تماس بزند که چشمش به اسم پویا دوستش روی صفحه گوشی افتاد گوشی را برداشت پویا با شنیدن صدای محمد جواد گفت :
_بابا چی شده اینقدر پکری؟
_هیچی،البته هیچی هیچی که نه،داشتم به رابطه ام با فاطمه فکر می کردم.
_حالا که چی؟
_اینکه چرا ناخواسته وارد این رابطه شدم خیلی فکرم و مشغول کرده،گفتم خوبه با یه دعوای زرگری ازش خداحافظی کنم؛راحت شم.
_بابا چه فکراییه می کنی و چه حرفاییه میزنی، این دخترا که من می شناسم و روزانه با چندتا از اونا سر و کله میزنم از خواهرام گرفته تا….
اصلا مثل ما پسرا نیستن که…….،داداش زیادی توی خونه ور دل مامان جونت نشستی تا جای دختر نداشتش و براش پر کنی ؛خیالات برت داشته.
اصلا فاطمه بهت فکر نکرده که نیازی باشه با دعوا زرگری تمومش کنی.این جز یه رابطه یکطرفه چیزی نبوده و نیست آخه کدوم دختری با چار تا چت تو فضای مجازی عاشق میشه که این دومیش باشه؛نمونه اش همین دختره “رها” دیدی چه راحت رفت با پسر خاله اش ازدواج کرد؛ اصلا نگفت بابا یه پویایی ام هست!سالها منتظره درسم تموم بشه و پا پیش بذاره،دیگه فاطمه که هیچی همین امروز فردا براش یه خواستگار توپ و مایه دار پیدا بشه جواب بله رو داده و تموم برادر من،راستی محمد جواد از بس دمغ بودی یادم رفت بگم بگم امشب با حمید جلالی و احسان میخوایم بریم بیرون ساعت 8 آماده باش میام دنبالت.
محمدجواد بدون اینکه جوابی به پویا بده، گوشی رو قطع کرد وپیش خودش گفت :کااااااش ماجرا همونطوری باشه که من و پویا فکر می کنیم،فقط وفقط یه راااااابطه یکـــــــطرفه ……
ساعت 8شب با صدای بوق پویا از خونه اومد بیرون با کمال تعجب دید پویا تنهاست وحمید جلالی و احسان طبق قرار صبح توی ماشین نیستند پویا گفت:
_بیا بالا
_چی شده انگار حال صبح من و پیداکردی؛ ببخش! نباید با اون حرفام ناراحتت می کردم،حق با توئه هیچ دختری با چارتا چت عاشق نمیشه،
پس بچه ها کجان!؟
_هیچی قرار بیرون امشب و کنسل کردم ولی چون دیدم حالت خوب نیس،گفتم با هم یه دوری بزنیم حال و هوامون عوض بشه،واقعیتش دو ساعت پیش رها باهام چت کرد و گفت به اجبار مامان و خاله اش تن به این ازدواج داده و حالا پشیمونه،منم اصلا هیچ جوابی بهش ندادم ؛اون قدرا هم که رها فکر میکنه بی غیرت نیستم که چشمم به ناموس ……
_آره حق با توئه تو آدم بی غیرتی نیستی.
منم باید با یه دعوا زرگری رابطه رو کات کنم؛شایدم با اشک و زاری تموم بشه.
بفرما آقا پویا تحویل بگیر اینم یه نمونه از دخترایی که با چارتا چت عاشق میشن.
پویا سکوت کرد و آرام سرش را کوبید به فرمان ماشین؛پیش خودش گفت البته نه با هر چتی،با چتایی مثل چتاااااای من…….
?????
عباس آقا بیهوش روی تخت بیمارستان،خوابیده بود؛چشمهای منتظر طوبی خانم دوخته شده بود به چشمان بسته عباس آقا.
خدا خدا میکرد عباس آقا یکبار دیگه چشمهاش و باز کنه
با وجود اینکه عباس آقا هیچ وقت دوستیش رو بهش زبانی ابراز نکرده بود وهمیشه طوبی خانم این گٍله و شکایت را از عباس آقا داشت و وقتی با بی اعتنایی عباس آقا روبرو میشد از اینکه با چنین مردی روزگار را سپری می کند شاکی می شد ولی عباس آقا با وجودی که در محل به جدیت شهرت داشت و همه بچه های محله، حتی بچه های خودش از چشمهای خشم آلودش از پشت شیشه عینک ته استکانیش می ترسیدند با این حال از نگاه مهربانش به طوبی خانم دریغ نکرده و همیشه نگاه مهربانش را نثارطوبی خانم می کرد ولی طوبی خانم تازه امروز پای تخت عباس آقا قدر آن نگاههای مهربان را فهمیده بود و آرزو داشت یکبار دیگر او چشم هایش را به روی دنیا بازکند تا بار دیگر او را میهمان نگاه مهربانش کند؛در دلش داشت عباس آقا را می بخشید بخاطر همه ناگفتن هایش.
صحبتهای پزشکان اورا نومید کرده بود از اتاق عباس آقا با چشمانی پر از اشک عقب عقب خارج شد؛ گویا آخرین نگاه به او را تجربه می کرد….
در راهرو صدای همهمه پرستاران را شنید؛ترس همه وجودش را فرا گرفت؛بدنش کرخت شد؛ قلبش داشت از حرکت می ایستاد حمید پسرش هم مضطرب به او نگاه می کرد
پرستاری با هیجان به سمت شان آمد همراهِ عباس ستوده!
حمید با نگرانی دوید سمت پرستار و پرسید چی شده؟
پرستارپرسید طوبی!کیه؟؟
بیمار اون و صدا میزنه؛ میخواد اون و ببینه.
طوبی خانم اشک های صورتش رو جمع کرد اشکهای عزایش تبدیل به اشک شوق شد و همچون مرواریدِ غلتان روی گونه هایش می درخشیدند.
ضربان قلبش دوباره جان گرفت و از قدمهای استوار و بلند و پرجانش
معلوم بود حساب جاری عاطفه اش شارژ شده بود در واقع عباس آقا با این صدا زدن بدهی تمام عمرش بخاطر نگفتن هایش را یکجا به حساب طوبی خانم واریز کرده بود….
قصه بی بی نسا
آقا مراد در تنهایی خودش گاهی رادیو ،گاهی تلویزیون را روشن می کرد تا سکوت خانه را در هم بشکند و جای خالی بی بی نسا را پر کند و کمتر احساس تنهایی کند بی بی نسا هم حتی تکزنگی به او نمیزد چه رسد به زنگ،با خودش تصمیم گرفت این بار که بی بی نسا بر گشت با ابروان گره خورده اجازه رفتن به او ندهد یا حتی اگر مؤفق نشد؛چادرش را کفش هایش را پنهان کند تا دیگر او را در این غار تنهایی سوت و کور تنها نگذاردغرورش در این70 سال زندگی حسابی رشد کرده بود و برای خودش درخت تنومندی شده بود و حتی فکر منت کشی هم در سرش نبود.
بی بی نسا در خانه خواهرش در گیلان حسابی حوصله اش سر رفته بود هراز گاهی که زنگ تلفن را می شنید آرزو داشت آن طرف خط آقا مراد باشد ولی آقا مراد اهل این حرفها نبود ….
بی بی نسا وقتی با آقا مراد ازدواج کرد همه بعد از تبریک و شاد باش می گفتن به مراد دلت رسیدی،بی بی نسا هم در دلش قند آب می شد و انگار به حرف بقیه ایمان داشت جز خوشرویی و لبخند چیزی از آقا مراد در خاطرش نبود،بعد از پا گذاشتن در خانه نقلی آقا مراد با قهرهای چند ماهه و پی در پی آقا مراد خانه برایش جهنمی شده بود که نگو؛ با آن سن و سال کمش حسابی مستأصل شده بود بارها به فکر جدایی افتاده بود ولی با نصیحتهای مادرش منصرف شده بود؛بعد از سالها تحمل اخلاق آقا مراد که به گفته مادر آقا مراد کوچه روشن کن بود؛ بچه ها که از آب و گل در آمدند و هر کدام در شهری ساکن شدند بی بی نسا به بهانه دیدار بچه ها هر دفعه آقا مراد را با اخلاق شکاک و غضب آلودش تنها می گذاشت….
حضور حداکثری و نقش طلاب در انتخابات 1400
حجه الاسلام و المسلمین رفیعی
ایشان در اهمیت بحث انتخاب، گزینش و حذف را جزء لاینفک زندگی همه در تمام مسائل زندگی حتی در ساده ترین آنها قلمداد کردند؛ چرا که انسان قدرت پاسخگویی به همه گزینه ها را نداشته و مجبور به انتخاب گزینه و حذف گزینه های دیگر است.
ایشان انتخاب نادرست در امور عادی را کم هزینه ولی در امور مهم هرینه ای سنگین به میزان اسیر شدن یک عمر انسان را دارد.
انتخاب باید انگیزه و علت داشته و انگیزه های انتخاب را برشمردند:
1. انتخاب کورکورانه
2.انتخاب سودجویانه
3.انتخاب از روی ترس
این سه انگیزه از دیدگاه شرع، فاقد ارزش و مردود است. بلکه طبق آیه آخر سوره مبارکه یوسف، انتخابی مطلوب است که از روی بصیرت و آگاهی باشد.
کاربرد 770 مرتبه علم در قرآن بیانگر ارزش بصیرت و آگاهی است.
نکته 1: انتخاب از روی فهم باشد.
نکته 2: منکرخدمات 4دهه انقلاب نشوید و به آنهائی امید دهید.
همه رئیس جمهورها خواه اصلاح طلب، خواه اصول گرا خدماتی داشته اند تمام پیشرفتهای آموزشی،پزشکی و شهرسازی در همین دولتها بوده؛ شاید نمره صد نبوده ولی دارای خدمات بوده؛دولتهاشخص هستند؛ وزرا کار را بر عهده داشته ودر طی این 40 سال وزارتخانه ها حرکت رو به پیشرفت در همه جنبه ها داشته اند.
ایشان زیر سؤال بردن نظام را مرضی رهبری ندانسته زیرا که رهبری بارها در سخنرانی هایشان خدمات و تلاشهای انجام شده را یادآور شده اند.
نکته 3:باید به کارآمدی نظام با حضور حداکثری توجه داشت.
ایشان کارآمدی دولت پیش رو و دلگرمی مردم به نظام، مشروعیت حکومت، نا امیدی دشمنان داخلی و خارجی را از ثمرات حضور حداکثری در انتخابات دانستند. چرا که اگر دولتی با درصد بیشتری رأی بر سر کار آید نسبت به دولتی که درصد کمتری رأی دارد کارآمدتر خواهد بود. چرا که حتی در زمان امام معصوم نیز اعمال قدرت با اقبال مردم محقق می گردد.
شهید سلیمانی -رحمه الله علیه- نظام و کشور را حرم دانسته پس مردمی که در تشییع ایشان شرکت داشتند باید در انتخابات نیز مشارکت داشته باشند.
ایشان در ادامه ناراحتی دشمن را عمل صالح قلمداد کردند؛ چرا که گاهی هدف مأیوس کردن دشمن است.
نکته 4. قبول اشکالات و توجیه نکردن خطاها و اشتباهات.
ایشان همراهی با مردم را در تورم و عدم لیاقت برخی مسئولین خواستار شدند؛ ولی نباید این عدم لیاقت را به همه مسئولین تعمیم داد وعدم سیاه نمایی و دیدن نکات مثبت و منفی را خواستار شدند.
نکته 5: پرهیز از محرمات الهی مانند تمسخر، تحقیر، توهین، غیبت وناسزاگویی به نامزدها
ایشان اهرمهای محرک مردم برای شرکت درانتخابات را خون شهدا و وصیتنامه حهای آنان و قرائت فرازهایی از وصیت نامه ها که در تمام آنها دفاع
از ولایت فقیه بیان گردیده و ولی فقیه نیز حضور در انتخابات را خواستارند.
عامل دوم را عشق مردم به امام و رهبری،بیان نمود؛زیرا افرادی به ظاهر غیر مذهبی،نیزعلاقمند به امام و رهبری هستند. لذا می بایست فرمایشات و توصیه های این دو بزرگوار را به مردم گوشزد کنیم.
3.تحلیل:
باید به مردم گفته شود بر فرض رأی ندهید اگر این نظام نباشد، نظام جایگزین چیست؟
شما نظام استبداد می خواهید یا پادشاهی و نظام لائیک؟؟
در نظام ما مردم حق انتخاب را بارها داشته اند؛ نظامی که فقیه در رأس آن و ناظر آن است این لطف و عنایت خداست.
از ثمرات انقلاب، آزادی، استقلال، امنیت و آرامش است. لذا بیان این ثمرات برای کمردم لازم است.
ِ به کسانی که معتقدند اگر با آمریکا رابطه برقرار کنیم کشور گلستان می جشود باید گفته شود افغانستان و عراق و مصر که پایگاه آمریکایی هاست آیا واقعا گلستان است؟
البته ما مخالف با آمریکا و برجام نبوده و مقام معظم رهبری کار را تعطیل نکرده و با اجازه ایشان بحث در وین پیگیری می گردد حال چه صد در صد مطابق منویات ایشان باشد یا نه ؟ آنها خیانت کردند و دروغ گفتند و به وعده هایشان عمل ِنکردند.
همچنین فکر نکنیم فقط در کشور ما فقیر هست. بعلاوه اینکه به مردم بیان شود کرونا به کشور لطمه زده به دنیا لطمه زده است و سه عامل لطمه زده که عبارتنداز:
کرونا
تحریم
سوء مدیریت
مطرح بوده؛همه مشکلات از سوءمدیریت نبوده است.
انتخاب اصلح?
ایشان در رابطه با انتخاب اصلح خاطر نشان کردند؛انتخاب اصلح همیشه مطرح است و در میان افراد مطرح شده طبیعتاشاخصه های اصلح بودن:سوابق شان و عملکردشان،نگاه نخبگان، بزرگان دین،علماء و مراجع شخصیتهایی که شناخت دارند؛می باشد.
درپایان تخریب بیشتر یک فرد توسط دشمن را دلیل برتری آن فرد دانستند.
گرم کردن فضای انتخابات با سخنان منطقی،عاقلانه و عالمانه و عدم موضع گیری با بیان سخنان غیر معقول و غیر منطقی نظیر رأی دادن به فردی ملاک کفر و رأی دادن به فردی را ملاک ایمان قرار دادن؛زیراهمه افرادتأییدشده قابل رأی آوردن هستند؛ایمان و کفر افراد با این مسائل سنجیده نمی شود.
#به_انتخاب_تو
محرم ،خانواده،نوجوان
دلش می خواست فرزندش سعید مثل دوران نوجوانیش طبل هیئت را به صدا در بیاره آهی جانسوز از دلش بلند شد دلش خیلی گرفته بود….
آخه از سال قبل به سعید قول داده بود طبلش را از انباری پدر بزرگ بیاورد طبلی که با دیدنش سفر کرد به دوران نوجوانیش
در مسجدی با حیاط بزرگ که حاج آقا محسنی تسبیحی در دست در حیاط ایستاده بود و با پدرش صحبت می کرد و سعی داشتند سعید متوجه صحبتهای آنها نشود اما بعدها مصطفی فهمید که پدرش داشته در مورد اینکه برای اون طبل بخره یا نه ؟؟صحبت می کرده آخه مصطفی بر عکس همه هم سن و سالهای خودش که عاشق دو چرخه بودند و ته آمال و آرزوهاشون داشتن دو چرخه با نوارهای رنگی بود دوست داشت طبل شخصی داشته باشه و در هیئت مسجد الغدیر طبل بزنه .درست روزی که مصطفی کارنامه شو نشون پدرش داد پدرش به اون گفت چی شده سراغ جایزه تو مثل هر سال نمی گیری؟
مادر مصطفی از توی آشپزخونه صدا زد آخه مصطفی از شما یه طبل خواسته تا توی هیئت طبل بزنه شما هم که مخالفی و همه اش نه میاری(بهونه میاری) اگه شما بودی امسال هم سراغ جایزه می گرفتی؟؟
مصطفی سکوت تلخی کرد که یه دفعه صدایی به گوشش رسید آره درست شنیده بود صدای طبل بود ولی تا محرم ده روز دیگه مونده بود این صدا از کجابود؟
توی این فکرها بود که مهدی برادر بزرگترش با یه طبل وارد اتاق شد مصطفی خیلی تعجب کرده بود آخه بابا که مخالف بود….
مصطفی با به یاد آوردن این خاطرات به یاد پدر و مادر مرحومش و برادرش مهدی که شهید شده بود افتاد و با اشکی که از روی گونه هایش به روی ماسکش سرازیر بود به سعید که بخاطر بیماری کرونا روی تخت بیمارستان افتاده بود نگاه کرد و زیر لب گفت :السلام علیک یا اباعبدالله….
انگشتری با نگین آبی. داستان صداقت
سارا و سعیده دو تا خواهر دو قلو بودن که همه اونا رو تشخیص میدادن غیر از خانم رضایی معلم ادبیات شون از همین جهت سارا که ۲دقیقه از سعیده بزرگتر بود ،حسابی بزرگتری می کرد و به سعیده گفته بود که همیشه باید به جای اون امتحان ادبیات بده ،استعداد سارا در ادبیات خیلی کم بود به خلاف سعیده.
سارا فقط نگران کنکور سال دیگه بود داشت افسردگی می گرفت پیش خودش گفت حالا اگه دانشگاه هم قبول بشم بعدش چی…..
روز دختر مادرشون دو تا انگشتر یکی با نگین آبی و یکی با نگین سبز بهشون هدیه داد.
سارا بلافاصله انگشتر نگین آبی رو از مادرش گرفت ،سعیده هم با ناراحتی به سارا گفت :دوباره……
ولی هیچ کس منظور اون متوجه نشد غیر از سارا که می دونست سعیده بخاطر امتحان ادبیات دادن ها به جای اونه که ناراحته.
فردای اون روز سعیده و سارا ، امتحان ادبیات داشتند،خانم رضایی بعد از حضور و غیاب برگه ها رو بین بچه ها پخش کرد ، طبق معمول سعیده برگه رو به اسم سارا نوشت .
ظهر که به خونه برگشتن سعیده رفت چایی درست کنه که یه دفعه صدای اون بلند شد آخه سوخته تا چند روز نمی تونست بره مدرسه و توی مدرسه همه فهمیده بودن که سعیده نمی تونه به مدرسه بره .
خانم رضایی لبخندی زد و به سارا گفت :سارا خانم از روزی که انگشتر آبی و دستت کردی دیگه شما ها رو خوب می شناسم خیلی کارم راحت شد،رنگ آبی رنگ آسمون رنگ دل مهربونت.
سارا هم لبخند تلخی زد و نگاهی به نگین آبی انگشترش کرد و پیش خودش گفت دل مهربونم ….
از اون روز سارای داستان ما دیگه موقع امتحان ادبیات سعیده نبود انگیزه اش برای درس خواندن و تلاش خیلی بالا رفته بود تا جایی که سال بعد سارا در کنکور رتبه خوبی آورد ولی سعیده کنکور قبول نشد سارا که عذاب وجدان گرفته بود از سعیده خواست که به جای اون به دانشگاه بره ولی سعیده به سارا گفت شما نتیجه تلاش خودت و گرفتی و من هم ان شاالله تمام تلاشم و می کنم تا سال دیگه تو همون دانشگاه شما قبول بشم.
مریم رمضان قاسم
بسم الله الرحمن الرحیم
مسجد،حجاب
پاهاش سست شده بود دیگه طاقت راه رفتن نداشت صدای اذون میومد خودش و روبروی مسجدی دید مسجد امیرالمومنین یاد مسجد امیرالمومنین محله بچگیش افتاد و اینکه چه خاطرات تلخ و شیرینی از اون داشت یاد خاطره تلخش که افتاد منصرف شد قصد کرد که وارد نشه که یه دفعه خانم جوانی رو مقابل خودش دید خانم سلام کرد و پرسید چرا منصرف شدی؟؟
مهتاب گفت آخه من با این قیافه بیام توی مسجد ،اصلا راهم میدن؟خانم جوان گفت اسمم فاطمه است ولی خانمای مسجد خانم محمدی صدام می کنن ولی شما هر اسمی خواستی صدام بزن .حالا بگو ببینم توفیق آشنایی با چه خانمی رو دارم مهتاب گفت هانیه سابق و مهتاب حالا .
خانم محمدی گفت هر دو تاش خوشگله .
خوب این که راه حل داره چادر نماز من مال شما حالا بفرمایید خونه خداست چرا می خواستی از مهمونی خدا انصراف بدی دختر .
خانم محمدی گفت حالا چی شد هانیه خانم شد مهتاب خانم؟؟
مهتاب گفت اولی انتخاب پدر و مادر مرحومم است و دومی انتخاب دوستم ،دو سال پیش که از خونه مادر بزرگم اومدم با آتوسا که اونم قبلاً اسمش زهرا بوده خونه مجردی بگیرم آتوسا گفت اسمتم باید مثل خونه ات عوض کنی ،بذار مهتاب
خانم محمدی مهتاب و تا وضو خونه همراهی کرد و بعد باهم رفتن داخل شبستان مسجد خانم محمدی به مهتاب گفت بریم صف اول ثواب بیشتری داره ،مهتاب گفت ولی من خاطره خوشی از صف اول ندارم آخه وقتی نه سالم بود و رفتم مسجدمون چند تا از خانما اعتراض کردن و با وجود اینکه اکثر خانما بهشون گفتن اشکال ندارد نمازتون درسته هانیه خانم به سن تکلیف رسیده ولی اونا قبول نکردن و من با اشک از مسجد بیرون اومدم و از اون روز پا توی هیچ مسجدی نگذاشتم …
خانم محمدی گفت مادر،پدرت چیزی بهت نمیگن مهتاب اشک توی چشماش جمع شد و با بغضی توی گلوش گفت مادرم وقتی من به دنیا اومدم از دنیا رفت و پدرم هم ۱۰سال پیش…
خانم محمدی گفت قصد ناراحت کردنت و نداشتم ببخشید…….
مهتاب توی صف اول مسجد ایستاده بود و با خودش می گفت یعنی راه برگشتی هست؟؟؟
خانم محمدی چادر گلدار معطرش رو انداخت روی سر مهتاب و گفت هانیه خانم،منم چند سال پیش رسیده بودم آخر خط و از گیر دادن های همه خسته شده بودم تا اینکه توی یه جلسه که با خاله ام رفتم با خانم زمانی آشنا شدم از اون روز با خدا ؟شتی کردم دنیا برام یه جورایی عوض شده بود…..
امروز شما رو که دم در مسجد دیدم یاد اون روزای خودم افتادم .
هانیه از اینکه دعوت خانم محمدی رو به خونه خدا اجابت کرده بود احساس آرامش می کرد……
آرامشی از جنس مسجد اومدن با پدرش….
با انگشت کوچولوش تند تند میزد یه مرتبه گوشی بهش گفت تو خسته نمیشی صبح تا شب با من بازی می کنی والا من دیگه خسته شدم از بس با انگشتان میزنی توی صورتم ،
الان هم شکمم داره قار و قور می کنه پاشو برو صبحونه تو بخور صبحونه منم بده دیگه، میدونی ساعت چنده؟؟ ساعت ۱۱صبحه صبح که چه عرض کنم دیگه ظهره
مامانش زهرا خانم هم مدام بهش می گفت مهسا بسه دیگه چقدر با این
گوشی بازی می کنی؟خسته نمیشی؟؟پاشو بیا صبحونه تو بخور.
گوشی بهش گفت پاشو دیگه
مهسا بهش گفت تو اگه جای من بودی که هیچ همبازی نداشتی خودت و با گوشی سرگرم نمی کردی آخه حوصله ام سررفته.
مامانم که اینقدر کار داره که نمی رسه با من بازی کنه ،بعضی وقتها اونم مثل من سرش تو گوشیه تازگیا بعضی وقتها غذاهاش ته می گیره….
بابا هم که عصرها خسته از سر کار میاد کت و کیفش و می اندازه روی کاناپه و می شینه روبروی تلویزیون و کنترل تلویزیون و دستش می گیره و بعد هم اونم سرش تو گوشیه و هیچ توجهی به من نداره. قبل از اینکه برام گوشی بخرن از این موضوع خیلی ناراحت بود م و غصه میخوردم،بعضی شبها عروسکم خرسی رو بغل میکردم و با گریه می خوابیدم چون بابام حتی نقاشی هام و نگاه نمی کرد.ولی حالا دیگه برام مهم نیس همین که بابا مثل مامان بهم غر نمیزنه؛خوبه…..
مثلا همین منصوره دختر خاله ام که مثه من شیش سالشه با خواهرش فاطمه همبازیه توی آپارتمان کوچیک شون مدام از این طرف و اون طرف میدون و صداشون مجتمع شون و پر می کنه و نیازی نداره با گوشی بازی کنه آخه خاله مریم میگه بچه شیش ساله موبایل نمیخواد،با نظارت خودم از گوشی من استفاده کنه…..
ولی مامانم میگه بچه باید تک باشه تا هر چیزی که خواست براش آماده باشه ،بچه نباید هیچ کمبودی داشته باشه.
منم دوست دارم برم خونه خاله مریم و با دختر خاله هام بازی کنم نه با توووو؛که اینقدر از دستم خسته شدی.
گوشی خندید و گفت با اینکه خیلی گرسنه مه ولی یه فکری دارم به جای اینکه همین طور تو سر من بزنی و آرزو کنی کاش می رفتی خونه خاله مریم ،همین حالا بدو برو به مامانت بگو من دیگه گوشی نمی خوام منم مثل منصوره خواهر کوچیکتر میخوام .
مهسا گفت آخه چه جوری ؟؟؟
توی این فکر بود که چه جوری این و بگه که زنگ خونه رو زدند خاله مریم بود مهسا به خاله مریم سلام کرد و گفت:خااااله مریم میشه به مامانم گوشیم و بدین و بگین من خواهر کوچیکتر میخوام مثه منصوره که خواهر کوچیکتر داره و باهاش بازی می کنه،خاله مریم با خنده گفت:چرا که نه …
اتفاقا خیلی وقته میخواسم با مامانت جدی در این مورد صحبت کنم ولی همیشه فکر میکردم تو دوست داری یکی یدونه باشی.
مهسا چشمانش از خوشحالی برق میزد.
خاله مریم رفت توی آشپزخونه پیش مامان مهسا…..
کتاب زندگی
کتاب زندگیش را ورق زد پر بود از تجربه های تلخ و شیرین.
با دیدن صفحات تجربیات شیرین صفحه دلش روشن شدو لبخند شیرین و زیبایی میهمان سیمای مهربانش گردید و با دیدن صفحات تجربیات تلخ آسمان دلش تیره و تار گشت آهی کشید و
با خود گفت کاش میشد این صفحات را خط بزنم یا نه اصلاحذف شان کنم کمی که تأمل کرد تجارب شیرینش را حاصل از تجارب تلخ زندگیش دید.
یکدفعه تمام گلهای خشک و پژمرده تجربه های تلخش به ریشه های رونده برای گلهای تجارب شیرین تبدیل شدند.
فکرش را هم نمی کرد که با کمی تأمل شاهد این همه تغییر در کتاب زندگیش باشد و کتاب زندگیش به بوستانی زیبا بدون گلهای افسرده مبدل گردد….
آری
کافیست که از تبار لیلی باشی
تا ریشه کنی به باور مجنونت
????????
دلتنگ دو حرم
معصومه که باشی می شوی پناه و ملجأ زائرانی که دلشان برای امام عشق تنگ شده و دلشان را گره می زنند به حرم بانویی که خود دلتنگ امام و برادرش بود…..
چقدر حرمتان بوی حرم امام رضا را میدهد و زیارتتان نیز معادل زیارت ایشان.
چقدر دلم برای صحن و سرا و حرم دوست داشتنی تان تنگ شده .
از حرم شما قدم در مسیر امام زمانمان گذاشته و پا به پای زائران همدل تمام درد و دلهایمان را ساده و صمیمی برای امام زمانمان بیان کرده و اشک در فراق و دلتنگیش را بدرقه درد و دلهایمان می کردیم؛ و مژگان چشمان ما چه زیبا آب و جارویی می کشیدند چشمان منتظرمان را.
خدایا همیشه سفره درد و دل هایمان برای امام زمان باز بوده و هست هر چند بر زبان هم جاری نکنیم.
ولی درد و دل با مولا در جمکرانِ قبل یا بعد از حرم عمه سادات به گونه ای دیگر می چسبد و دل مان را مصفی کرده و قلب مان را عجیب صیقل میدهد.
?به یاد اولین نگاه به گنبد طلایی تان:
حضرت معصومه سلام علیک.
عمه سادات سلام علیک.
?روز دختر بر تمام
دختران امروز مادران فردا؛
مادران امروز دختران دیروز
تبریک و تهنیت عرض می نمایم…..
نویسنده:مریم رمضان قاسم
#مناسبتی
@booyebaran313
تنها دلخوشی زهره خانم در زندگی فقط و فقط دو فرزندش بودند؛وتمام زندگیش در آنها خلاصه میشد و بس.
حضور همسرش آقا رضا در زندگیش به قدری کم رنگ بود که اصلا دیده نمیشد.
چند روزی میزبان میهمان ناخوانده ی کرونا شده بود؛ درد زیادی را تحمل میکرد ولی شرمندگی از محبتهای بی دریغ همسرش بیشتر آزارش میداد و تحمل آن همه محبت از کسی که محبت چندانی به او نکرده بود برایش سخت بود …..
ازجهت اینکه برای دیگران زحمتی ایجاد نشود و تعامل چندانی نیز با اطرافیانش نداشت ؛از بیماریش تنها فرزندانش مطلع بودند.
در ایام بیماریش یکی دوبار دو پسرش به دیدارش آمده و روی پله های روبروی درب آپارتمان در فاصله چند متری می ایستادند که مبادا بیمار شوند و خانواده و فرزندان شان نیز به این بیماری منحوس مبتلا گردند.
تلفن منزل شان که زنگ میخورد و با آقا رضا کار داشتند؛گمان می کرد فرزندانش و خانواده شان جهت احوالپرسی تماس گرفته اند ولی أنها از تماس خشک و خالی هم دریغ می نمودند؛گویا گمان شان این بود بیماری از طریق زنگ زدن نیز منتقل می شود ….
تنها سرگرمی او گروه خانوادگی شان در واتساپ بود یک روز نوه 8 ساله اش ریحانه کلیپی در گروه گذاشت که در آن شعبده بازی با زدن بِشکن دفتری را ظاهر می کرد پس از دیدن کلیپ؛ باصدایی که به سختی شنیده میشدو مانند صدای پیرزنان 70.80 ساله بود _در حالیکه میانسال بود _در گروه خانوادگی شان در واتساپ پیام صوتی ارسال کرد و چون صدایش نامفهوم بود مجبور شد چند بار صوت بفرستد تا صدای خودش را به گوش خانواده اش برساند؛پیام صوتی این بود:
ریحانه جان کاش همانطور که با بِشکن دفترت ظاهر میشد بابِشکن تمام ظرفهای مامان جان شسته میشد؛تمام خانه مامان جان جارو میشد……
او با این پیام صوتی بی مهری فرزندانش را جاااار زد ….
بعد از بهبود از بیماری با وجود دلخوری که از فرزندانش داشت باز به محبت افراطی خود به آنها ادامه داد ولی این بار به لیست محبت افراطیش همسرش آقا رضا را نیز افزود…
(بر اساس واقعیت)
صفحات: 1· 2